
دورد. این داستان ترسناک و تک پارتی است
باران بیوقفه میبارید. جادهی روستایی گلآلود و تاریک بود و تنها نور چراغ ماشین سمانه، تکههایی از مه را کنار میزد. ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره به خانهی مادربزرگ رسید. خانهای قدیمی با سقف شیروانی و دیوارهای گلی، در دل یک روستای خلوت که از سه روز پیش تلفن و اینترنتش قطع شده بود.
مادربزرگ چند روزی بود که مریض شده بود و چون کسی از اهالی روستا در دسترس نبود، خانواده تصمیم گرفت سمانه بره پیشش بمونه. سمانه زیاد اهل روستا نبود. همیشه از سکوت بیحدش میترسید، اما مادربزرگ رو دوست داشت.
همینکه وارد شد، دید همهجا ساکته. صدای تیکتاک ساعت، صدای باران روی سقف و یک سکوت سنگین که توی دل آدم رخنه میکرد. مادربزرگ روی تخت دراز کشیده بود، چشماش بسته و پوستش به طرز عجیبی سرد بود. اما هنوز نفس میکشید.
شب اول با بیخوابی گذشت. سمانه روی مبل کنار تخت خوابش برده بود که با صدایی خفه از خواب پرید. صدایی مثل ناله... اول فکر کرد مادربزرگه، اما وقتی به طرفش رفت، دید هنوز توی خوابه. صدا از جای دیگهای میاومد. از پایین... از زیرزمین.
در قدیمی زیرزمین گوشهی آشپزخونه بود، پشت پردهای کهنه و رنگرفته. وقتی پرده رو کنار زد، دید در نیمهبازه. این عجیب بود؛ چون کسی سالها از زیرزمین استفاده نکرده بود. همه میگفتن اونجا دیگه خطرناکه و نباید پایین رفت چون کفش ترک خورده.
ولی سمانه نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره. یه چراغقوه برداشت و در رو آروم باز کرد. پلههای چوبی رو پایین رفت. با هر قدم، پلهها ناله میکردن. هوای زیرزمین سنگین و بوی نم، مثل پنجهای نامرئی گلوی سمانه رو فشار میداد. نور چراغقوه روی دیوارهای خزهبسته میلرزید. و بعد... صدایی اومد.
"کمکم کن... تاریکه... سرده..." سمانه خشکش زد. صدا انسانی بود، ولی عجیب و خفه. نه شبیه صدای پیرزن، نه شبیه کسی که زنده باشه. یکباره چراغقوه چشمک زد و خاموش شد. توی تاریکی مطلق، نفس سمانه تند شد. صدا حالا خیلی نزدیکتر بود. انگار کسی درست پشت سرش ایستاده بود.
برگشت، اما هیچکس نبود. وقتی دوباره دوید بالا، در بسته شده بود. هرچی فشار آورد، بیفایده بود. ناگهان از بالا، صدای قدمهایی اومد. کسی آرامآرام راه میرفت. و بعد صدای قفل شدن در.
وحشت سراسر وجود سمانه رو گرفت. خودش رو به در کوبید. جیغ زد. ولی انگار هیچکس صدای او را نمیشنید. در گوشهی زیرزمین، چیزی تکان خورد. صدا از پشت دیوار آجری قدیمی بود. سمانه با وحشت گوش داد و شنید:
"چرا اومدی پایین؟ حالا دیگه راه برگشتی نیست..." با انگشتهایی لرزان، روی دیوار کشید و ناگهان حس کرد یه ترک کوچیک داره. شروع کرد به کندن خشتهای پوسیده. و پشت اون دیوار، یه اتاق پنهان پیدا کرد. اتاقی پر از عکسهای قدیمی، دفترچههایی با دستخطی ناخوانا، و... جنازهای خشکشده که هنوز چشمانش باز بود!
صورت جنازه شبیه کسی بود... شبیه مادربزرگ. یا شاید خودش؟ چراغقوه ناگهان روشن شد. نوری ضعیف افتاد روی دیوار، و سمانه با وحشت دید که یکی از عکسها هم تصویر خودش رو داشت... با تاریخ مرگ: ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ درحالیکه اون شب، سوم اردیبهشت بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظر کل داستان هات بودم
خیلییی قسنگ می نویسی✨️💖
وای خدایا نمیدونی چقد ذوق کردم همش یهو منتشر شد عاشقتمممم
عشقمی نفس♥︎
مایل به فرند؟
چرا که نه حتماا